آسمان می گریست...
و بادها شیون کنان فریاد می کشیدند:
بریز ای آسمان... اشک بریز... که هریک از قطره اشک های تو در بی کران زمین.
ستونی بر بنای زندگی است...
و آسمان می گریست...
در پهنه ی کران ناپدید آسمان جز ناله ی زائیده از براشفتگی اشکهای بی امان و عصیان ابرهای سرگردان خبری نبود... و دریا در کشاکش انقلاب امواج دیوانه همچنان حماسه ی بی پایان مرگ عاشق بی پناه را می سرود...
چند ساعتی بود که دیگر آسمان نمی گریست و دریا خاموش بود... بادهای سرگردان خوابیده بودند و طوفان هم خوابیده بود و آفتاب ساعتها پیش طومار حکومت شاعرانه ی ماه را در بسیط افلاک درهم نوردیده بود...
و در بساط او و همراه با جسدش جز یک ماهی کوچک که لابه لای مشت یخ زده اش جان می کند هیچ چیز یافت نمی شد
نظرات شما عزیزان:
يکـي از پشـت سر چشمـاتو بگيره و ازت بپـرسه :
اگه گفـتي من کـي ام ؟
تــو هـم دستاشو بگيري و بگـي:
هـر کـي هستـي بـمـون...